خیلی دلم می خواد با بی رحمے اینجا بنویسم ک دور بودن ازت اصلا سخت نیست و من خوبم و میگذره و منم دارم عادت میکنم ک صبح ک از خواب پامیشم اول به تو صبح بخیر نگمو منم بلدم بدون تو بودن و...
اما تو ک میفهمی صبح بخیرام ادیت میشه و پیامای بی پاسخم بعد دوروز دیلیت میشه و تماسای بدون شنیدنه بله؟ ی صدات اخرش با "ببخشید دستم خورد" رفع و رجوع میشه رو...ک کاش نمیفهمیدی...اگر نمیفهمیدی میگفتم نمیفهمه دیگه:)...الان چی بگم اما ب دلم؟
میگی "از اول اشتباه بود"...میگی "اشتباه شد"...آخه آدم چجوری به دلش حالی کنه اشتباه شده؟
توام نمیتونی ب دلم حالی کنی حتا...
توام وقتی میبینی بغضمو میگی بیا بیرون ببینمت و دوساعت باهام پیاده میای و یه کلمه م نمیگی از فاصله...فقط میگی تا بخندم...فقط میخندی...بعدش ک دیدی آرومترم میگی خب حالا بگو و من فقط میتونم بگم نرو...توام بخندی بگی باشه...تو مگه میتونی به التماس چشمام بگی نه؟از اولم نمیتونستی...ک کاش اون اول میتونستی...اما ازین به بعد نتونی...نتون...باشه؟
اونروز ک از یه جاهایی ازین پرت و پلاهام واست اسکرین شات گرفتم و خوندی بهم گفتی سر میزنی هرازگاهی...سر میزنی؟
خیلی دلم میخواد با بی رحمی بنویسم از کنکور و درس و سختیاش و زمانی ک نمیگذره و میگذره و کتابایی ک دارم میخونم یواشکی دور از چشم مادر و پچ پچای یواشکی تره من و دوست جان...اما تو...امان از تو (:
ツ یادآوری:
یادم باشه عربیو برسونم،ریاضی و تمرین کنم،ب برنامه هام برسم،یه سری چیزارو کمتر کنم،محکمتر وایسم،اذیتت نکنم،صبور تر،ارومتر،ساکت تر...دعات کنم ک درد نداشته باشی...متمرکز تر...دورتر از حاشیه...زودتر تموم کردن این کتابای متفرقه،برنامه ریزی کردن عروض،جلورفتن ادبیات و عقب نموندن از فلسفه،...
پ.ن
این شبا دعام کنین لطفا.
#من_از_قیدت_نمیخواهم_رهایی_را
#سعدی
خستهگی از دوری...از فاصله...از نفهمیدن ها...
و بن بستِ همیشگیِ سکوت...
کاش میشد فرار کرد،رفت و رفت و رفت...و برنگشت!
کاش خوابی بود...طولانی...اونقدر طولانی که دلت تنگ شه برام ،بیای بالا سرم و بگی بسه انقد سکوت!دیگه بس نکن زهره،حرف بزن...
پ.ن
لطفا به غرور هم احترام بذاریم...
لطفا سر مادر داد نزنیم!
لطفا سکوت کنیم...
لطفا تنهایم بگذارید...
.
"بس کن زهره!"
چشم(: عزیزدلم...
شاید حسادت همیشه جزئی از عشق بوده،شایدخیلی عجیب نباشه که انقدر بچه شی که حتا به کسی که توی خیابون ببیندش و اون کسی که یه لحظه به چشماش نگاه کرده و ازش ساعت و پرسیده،تاکسیی ک تاخونه رسوندتش حسودیت شه...شاید توی این وادی عادی باشه ک بخوای حتی جای موبایل تو دستش،جای کتاب روی میزش،جای اون خودکاری که باهاش مینویسه،جای لیوانش،سجادهش،ساعتش باشی...اما من،انقدر بچهم هنوز عجیبه برام یه سری اتفاقایی ک میافته،وقتی به جلو و آینده نگاه میکنم با خودم میگم چقدر عجیبه،چه غیرقابل باور و حتا شایدم چقدر زود...اما وقتی به گذشته نگاه میکنم غرق میشم توی عمقِ حتی یه نگاهش،حتی یه صدا کردنش و به این نتیجه میرسم که واقعا یه سری چیزا هیج ربطی به سن و زمان و روز و سال نداره...
دوست داشتن و دوست داشته شدن یه هدیهست،یه اتفاق خیلی قشنگ...ولی تو فقط یه هدیه به من ندادی،تو فقط یه اتفاق نیستی،تو یه دنیای دیگه ای و به من دادی!
اگر اینجا بودی میخندیدی وشایدمبحث و عوض میکردی حتا،ولی خب نمیشه انکار کرد ک بی ربط ترین چیزا هم اخرش به تو مربوطه...
بین این همه ادم کی مثل تو منو میفهمه؟تو نباشی که تنهاترین میشم..
نمیدونم میخواستم از چی بگم ولی با تو که همهچی فراموش میشه!(:فقط میگم مرسی که هستی...
از دیشب چقدر نزدیکتری انگار!
اما کاش نزدیکتر بودی..کاش اینجا بودی..کاش اونجا بودم...کاش تموم شه این فاصله!
مراقب خودت باش،حتی خوابامم نگرانتن!
#نفس:)
(عنوان مصراعیست از مولوی)