خرد بیش تر اوقات اینه ک آدم پیرو جنونش باشه تا عقلش.

باشد ک دل داری کند...

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نفس» ثبت شده است

طبق روال همیشه ی حرف هایم نمیدانم چه میخواهم بگویم ولی درونم فریاد می زند به نگاشتن..تصمیماتی مهم برای آینده ام گرفته ام...تمرکز کمی دارم و ممکن است غلط های نگارشی یا مفهومی ام زیاد باشد اما مینویسم تا آرام بگیرم و از خاطرم نرود این روزها..این تصمیمات..این آدم های موثر زندگی کوچکم...
سخت گذشت دیشب
سخت گذشت دیروز
سخت گذشت دوروز گذشته...
روزهای سنگین و دشواری را پشت سر گذاشته ام...
حال که اینجا نشسته ام و قطعه ی مربوط به فیلم قصه ی پریای کارن را گوش میدهم و برایتان مینویسم آرامشی ست اتفاقا پس از آن طوفان
آرامشی که نمیدانم و اتفاقا نمیخواهم بدانم که طوفانی پشت سر دارد یا نه.
این سکوت به صدای هق هق های همراه با رعد و برق دوباره ختم خواهد شد یا نه.
نمی خواهم بدانم چون طبق معمول تو درست میگفتی،تو درست میگفتی که :هرسختیی که بود گذشته زهره.الان و زیبایی هاش رو خراب نکنیم.
راستش را بخواهی نمی توانم به خیلی از موضوعات بی تفاوت باشم.
راستش را بخواهی من عشق را با تعلق و تملک اشتباه نگرفته ام...
راستش را بخواهی من ساده تر از آن چیزی که فکرش را هم بکنی،که نمی کنی،دوستت دارم..
راستش را بخواهی من...یعنی تو...مرا در چاهی فرو برده ای که احساس میکنم حتی تو هم مرا وحرف هایم را نمی فهمی...
راستش را بخواهی من از خودم فراری ام ولی نگرانی چشمان تو،پدر،و مادرم است که ادامه میدهم.
راستش را بخواهی من خسته است.
راستش را بخواهی دلم برای دیوانه گی هایت تنگ است.
برای شب بیدار ماندن هایت به پای پراکنده گویی هایم و خندیدنت به حرف هایم و بعد هم یک دیوااانه یا یک عزززیزززم های طولانی ات(مانند همان نوشته ی روی دیوار مترو که آداااامس را اینگونه و مسسسسسواک را اینطور نوشته بود)
دلتنگ عاشقانه سرودن هایت هنگامی که به خواب می رفتم و سحر آن را میخواندم و تا خود شب از ذوق خواب به چشم هایم نمی امد و خوشبخترین آدم تاریخ بودم هستم...
نوشته ها و عاشقانه هایی که حالا به خاطر نمی اوریشان...
میدانی با خودم میگویم که کاش این حرف هارا نخوانی..هیچوقت...
اما باز با خودم یواشکی دعا میکنم که کاش بدانی تا باور کنی آدم روبرویت بد نیست،فقط دل تنگ است...بی اعتماد نیست،فقط بی قرار است...نامرد و بدجنس نیست،فقط بهانه گیر است...دور نشده،فقط تنهاست..باور کن او بیشتر از هر گمشده ای به دنبال تو می گردد...باور کن او بیشتر از هر چشمی به دنبال امید است تا قدم هایش مستحکم تر شود و ادامه دهد...
من این دنیارا نمی فهمم.اما در میان این دنیا تو را میفهمیدم...توهم مرا...به گمانم...
نمیدانم چه شد.اما کاش این یک خواب باشد..کاش به پایان برسد این کابوس ومن ببینم که دوباره تنها نیستم.کاش پله های پل هوایی سر چهارراه را باسرعت بدوم و به صفحه ات چشم بدوزم که برایم می نویسی.نه انکه از پله برقی همان چهارراه به بالا بروم و به زمین خیره باشم.
امروز ارام شدم.امروز نفس کشیدم.امروز تصمیم گرفتم که حداقل از تمام این دنیا حتی اگر مراهم نخواهی می توانم کاری کنم کمتر آزار ببینی...وقتی درد داری و کلافه و تنهایی با حرف هایم عصبانیت نکنم...از رعدوبرق بیزارت نکنم...حسادت نکنم یا حداقل تظاهر کنم که نمیکنم...سکوت کنم و وقتی جواب دیگر دوستم نداری هایم را نمیدهی بروم و برنگردم واقعا...
تصمیم گرفتم کم نیاورم.بایستم.جلو بروم...و اگر زمین خوردم نه که سنگ صبورم نباشی ها...نه!..فقط مراقب باشم که آن مواقع هم هوایت را داشته باشم.حتی اگر می نویسم...و به قول دوستان غر میزنم.
.
یادم باشد:
عکس های روی دیوار را بکنم.کتاب هایم را جمع کنم.صندلی بخرم.ساعت رو میزی.تمرکز.کمی بیش تر به تو نگاه کنم.کمی کمتر سخن بگویم.قرآن بخوانم و حافظ را فراموش نکنم.روی نمازهایم دقت بیشتری کنم.قولم به تورا فراموش نکنم.یادآوری کنم لباس گرم همراهت داشته باشی.برنامه ریزی وفصلبندی عروضم را کامل کنم.و خودم را انقدر جلو ببرم ک دلشوره ام تمام شود.
هوا:
سرد و بارانی
شکر :)
عنوان:حافظ جان
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۶ ، ۲۱:۵۲
zohreh ahmadi

خیلی دلم می خواد با بی رحمے اینجا بنویسم ک دور بودن ازت اصلا سخت نیست و من خوبم و میگذره و منم دارم عادت میکنم ک صبح ک از خواب پامیشم اول به تو صبح بخیر نگمو منم بلدم بدون تو بودن و...

اما تو ک میفهمی صبح بخیرام ادیت میشه و پیامای بی پاسخم بعد دوروز دیلیت میشه و تماسای بدون شنیدنه بله؟ ی صدات اخرش با "ببخشید دستم خورد" رفع و رجوع میشه رو...ک کاش نمیفهمیدی...اگر نمیفهمیدی میگفتم نمیفهمه دیگه:)...الان چی بگم اما ب دلم؟

میگی "از اول اشتباه بود"...میگی "اشتباه شد"...آخه آدم چجوری به دلش حالی کنه اشتباه شده؟

توام نمیتونی ب دلم حالی کنی حتا...

توام وقتی میبینی بغضمو میگی بیا بیرون ببینمت و دوساعت باهام پیاده میای و یه کلمه م نمیگی از فاصله...فقط میگی تا بخندم...فقط میخندی...بعدش ک دیدی آرومترم میگی خب حالا بگو و من فقط میتونم بگم نرو...توام بخندی بگی باشه...تو مگه میتونی به التماس چشمام بگی نه؟از اولم نمیتونستی...ک کاش اون اول میتونستی...اما ازین به بعد نتونی...نتون...باشه؟

اونروز ک از یه جاهایی ازین پرت و پلاهام واست اسکرین شات گرفتم و خوندی بهم گفتی سر میزنی هرازگاهی...سر میزنی؟

خیلی دلم میخواد با بی رحمی بنویسم از کنکور و درس و سختیاش و زمانی ک نمیگذره و میگذره و کتابایی ک دارم میخونم یواشکی دور از چشم مادر و پچ پچای یواشکی تره من و دوست جان...اما تو...امان از تو (:


ツ یادآوری:

یادم باشه عربیو برسونم،ریاضی و تمرین کنم،ب برنامه هام برسم،یه سری چیزارو کمتر کنم،محکمتر وایسم،اذیتت نکنم،صبور تر،ارومتر،ساکت تر...دعات کنم ک درد نداشته باشی...متمرکز تر...دورتر از حاشیه...زودتر تموم کردن این کتابای متفرقه،برنامه ریزی کردن عروض،جلورفتن ادبیات و عقب نموندن از فلسفه،...


پ.ن

این شبا دعام کنین لطفا.


#من_از_قیدت_نمیخواهم_رهایی_را

#سعدی

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۶ ، ۱۱:۴۵
zohreh ahmadi

خسته‌گی از دوری...از فاصله...از نفهمیدن ها...

و بن بستِ همیشگیِ سکوت...

کاش می‌شد فرار کرد،رفت و رفت و رفت...و برنگشت!

کاش خوابی بود...طولانی...اونقدر طولانی که دلت تنگ شه برام ،بیای بالا سرم و بگی بسه انقد سکوت!دیگه بس نکن زهره،حرف بزن...

پ.ن

لطفا به غرور هم احترام بذاریم...

لطفا سر مادر داد نزنیم!

لطفا سکوت کنیم...

لطفا تنهایم بگذارید...

.

"بس کن زهره!"

چشم(: عزیزدلم...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۶ ، ۲۲:۵۸
zohreh ahmadi

شاید حسادت همیشه جزئی از عشق بوده،شایدخیلی عجیب نباشه که انقدر بچه شی که حتا به کسی که توی خیابون ببیندش و اون کسی که یه لحظه به چشماش نگاه کرده و ازش ساعت و پرسیده،تاکسیی ک تاخونه رسوندتش حسودیت شه...شاید توی این وادی عادی باشه ک بخوای حتی جای موبایل تو دستش،جای کتاب روی میزش،جای اون خودکاری که باهاش می‌نویسه،جای لیوانش،سجاده‌ش،ساعتش باشی...اما من،انقدر بچه‌م هنوز عجیبه برام یه سری اتفاقایی ک می‌افته،وقتی به جلو و آینده نگاه می‌کنم با خودم میگم چقدر عجیبه،چه غیرقابل باور و حتا شایدم چقدر زود...اما وقتی به گذشته نگاه می‌کنم غرق می‌شم توی عمقِ حتی یه نگاهش،حتی یه صدا کردنش و به این نتیجه می‌رسم که واقعا یه سری چیزا هیج ربطی به سن و زمان و روز و سال نداره‌...

دوست داشتن و دوست داشته شدن یه هدیه‌ست،یه اتفاق خیلی قشنگ...ولی تو فقط یه هدیه به من ندادی،تو فقط یه اتفاق نیستی،تو یه دنیای دیگه ای و به من دادی!

اگر این‌جا بودی می‌خندیدی وشایدم‌بحث و عوض میکردی حتا،ولی خب نمی‌شه انکار کرد ک بی ربط ترین چیزا هم اخرش به تو مربوطه...

بین این همه ادم کی مثل تو منو میفهمه؟تو نباشی که تنهاترین می‌شم..

نمیدونم می‌خواستم از چی بگم ولی با تو که همه‌چی فراموش میشه!(:فقط میگم مرسی که هستی...

از دیشب چقدر نزدیکتری انگار!

اما کاش نزدیک‌تر بودی..کاش این‌جا بودی‌..کاش اونجا بودم...کاش تموم شه این فاصله!

مراقب خودت باش،حتی خوابامم نگرانتن!

#نفس:)

(عنوان مصراعی‌ست از مولوی)


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۹۶ ، ۱۴:۱۳
zohreh ahmadi