خرد بیش تر اوقات اینه ک آدم پیرو جنونش باشه تا عقلش.

باشد ک دل داری کند...

۶ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است

تویی که می‌گی هستی کجایی پس؟

میشنوی؟میخونی؟حتی نمیدونم ممکنه ازینجا رد شی یا نه...امروز دیدم حتی توی خط خطیامم ازت اثری هست...

حرف نمیخوام بزنم خیلی

خیلی وقته حرف نمیخوام بزنم...

فقط می‌گم‌امروز سی‌ُمه...و پیشنهاد میکنم از این عزیز بخونین:

:)

من تنهایم!

بی تو هیچ کاری نمی توانم بکنم ، دیگر شعر هم نمی توانم بنویسم و این تنهایی تلخ است...

تلخ؛ مثل نوازنده ای که

 با دست های بریده به پیانو می نگرد!

(رسول یونان)

______________________________________

نوشتن برایِ تو

وقتی ندانی که برایت نوشته ام

به چه درد می خورد؟؟...

(اوریانا فالاچی)

نیازمندیها:یک شب طولانی...طولااانی....

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۰۰
zohreh ahmadi

الان وقتِ این‌جا نوشتن نیست،این روزا که ننوشتم اتفاقای زیادی افتاد که کاش می‌نوشتم،کاش میومدم و می‌گفتم‌..غمگین بود،قشنگ بود‌..‌کاش ثبت میکردم،اما هنوز دیر نشده(:

فشار درسی روز به روز بیشتر می‌شه و طبیعتا کسی مثل من که تلاش‌هاش توی روزای گذشته خیلی چشم‌گیر نبوده بیشتر تحت فشاره!و بیشتر نتیجه نمی‌گیره و بیشتر باید محکم باشه و تلاش کنه!امیدوارم ادامه بدم،با لب‌خند،تا دوسال دیگه!

روزا عادی نگذشته،جالب،شلوغ،پر از اشک و خنده و همه‌چی!

ولی هیجان‌انگیز ترینش میتونه سفری باشه که پیش رومه و امیدوارم اونطور که میخوام باشه!بیشتر میگم براتون بعدا...

پ.ن

توبخندی همه چی حل می‌شه،تو بخندی همه چی خوبه،بخند!((:

پ‌.ن۲

خوشحالم آرومتر بودی امروز(۲۸‌م‌فروردین)

پ‌.ن۳

۳سال و ۷ماه و۱۵روز!


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۳۶
zohreh ahmadi

شاید حسادت همیشه جزئی از عشق بوده،شایدخیلی عجیب نباشه که انقدر بچه شی که حتا به کسی که توی خیابون ببیندش و اون کسی که یه لحظه به چشماش نگاه کرده و ازش ساعت و پرسیده،تاکسیی ک تاخونه رسوندتش حسودیت شه...شاید توی این وادی عادی باشه ک بخوای حتی جای موبایل تو دستش،جای کتاب روی میزش،جای اون خودکاری که باهاش می‌نویسه،جای لیوانش،سجاده‌ش،ساعتش باشی...اما من،انقدر بچه‌م هنوز عجیبه برام یه سری اتفاقایی ک می‌افته،وقتی به جلو و آینده نگاه می‌کنم با خودم میگم چقدر عجیبه،چه غیرقابل باور و حتا شایدم چقدر زود...اما وقتی به گذشته نگاه می‌کنم غرق می‌شم توی عمقِ حتی یه نگاهش،حتی یه صدا کردنش و به این نتیجه می‌رسم که واقعا یه سری چیزا هیج ربطی به سن و زمان و روز و سال نداره‌...

دوست داشتن و دوست داشته شدن یه هدیه‌ست،یه اتفاق خیلی قشنگ...ولی تو فقط یه هدیه به من ندادی،تو فقط یه اتفاق نیستی،تو یه دنیای دیگه ای و به من دادی!

اگر این‌جا بودی می‌خندیدی وشایدم‌بحث و عوض میکردی حتا،ولی خب نمی‌شه انکار کرد ک بی ربط ترین چیزا هم اخرش به تو مربوطه...

بین این همه ادم کی مثل تو منو میفهمه؟تو نباشی که تنهاترین می‌شم..

نمیدونم می‌خواستم از چی بگم ولی با تو که همه‌چی فراموش میشه!(:فقط میگم مرسی که هستی...

از دیشب چقدر نزدیکتری انگار!

اما کاش نزدیک‌تر بودی..کاش این‌جا بودی‌..کاش اونجا بودم...کاش تموم شه این فاصله!

مراقب خودت باش،حتی خوابامم نگرانتن!

#نفس:)

(عنوان مصراعی‌ست از مولوی)


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۹۶ ، ۱۴:۱۳
zohreh ahmadi

اهمیتی نداره خیلی که این حرف ها الان نوشته نشده و مثلا برای چند ماه پیشه،یا حتی بنظرم مهم نیست اصلا که اونموقع مخاطبم یه عزیزدلی بوده اما الان دارم به کسایی می گم که نمی شناسمشون...

یه جاهایی یه حسّایی ادمو می کشونه به انجام یه کارایی...شاید دلیلی نداشته باشه ولی معمولا نتایج مثبتی داره،برای من البته:)))

بنظرم اینکه هر آدمی چطور با مشکلاتش کنار بیاد و مبارزه کنه دقیقا اون راهیه که تهش آرامش،خوشبختی و موفقیته...

اینکه هرکس یاد بگیره این زندگی قرار نیست آروم و بی صدا بگذره،که اگر اینطور بود در واقع مثل همون نوار قلبیه که صافه(:

نبض زندگی با خنده ها،گریه ها،عصبانیت ها،نبض زندگی با دوست داشتنه که زده می شه...

واون چیزی که یه آدم و توی این راه ،توی این مسیر که می گم آروم نیست،می تونه به اون سرانجام زیبا،می تونه به اون خوشبختی،می تونه به اون بلد بودنِ مواجه شدن با بزرگترین مشکلات برسونه،اونی که دستشو می گیره و میگه تو تنها نیستی،تنهایی نباید این راه سخت و بری خداست...

اونایی که خداروندارن چقدر پوچن...

چقدر ممکنه گاهی اوقات به "هیچ" برسن...

اینارو همه قبول داریم ولی...ولی واقعا باوجود اینکه  این همه خدارو داریم چقدر وسط مشکلاتمون به هیچ نمی رسیم؟چقدر ناامید نمی شیم؟چقدر آرزوی مرگ نمی کنیم حتی؟چقدر دلمون گرمه واقعا؟چقدر آدمایی که خدارو دارن و خودکشی می کنن زیادن؟واقعا چقدر از تهه دل حس می کنیم که پشتمون گرمه؟

(خیلی چیزارو نمی تونم بنویسم ازاون متن طولانی برای فلانی جان،نفهمیدین ناقصه مثلا)

یه وقتایی که با پدرتون،برادرتون،مادرتون بیرونین،چقدر حس اطمینان دارین؟چقدر دلتون گرمه؟:)))

من می گم اصلا چراانقدر ایمانمون کم و ضعیفه که وقتی کسی وسط مشکلات وحشتناکشه،وصبوری می کنه،وتوکل می کنه،و آرامه...نمی گیم عادیه،اون که خدارو داره!!

مگه غیر ازینه که اون همه چیزه؟مگه غیر ازینه که اون همه کسه؟مگه غیر ازینه که در واقع اونه که خواسته این آزمون و ازمون بگیره و خودشم کمکمون کنه که تا نزدیکش شیم؟

چراانقدر طلبکار؟چرا انقدر دور؟چرا انقدر ناامید؟ما "خدا" رو داریم،همه کس پشتمونه،بیدار شیم!

شاه نیست،رهبر نیست،پدر نیست،مادر نیست،دوست نیست،همسر نیست،خواهر نیست،برادر نیست،خداااست!

من می خوام از خیابون رد شم همین که برادرم دستمو محکم می گیره دلم گرم میشه ک حواسش هست،چرا وقتی دلم می شکنه حواسم نیست که خدا هست؟

چرا لذت نمی برم ازینکه وسط این بحران،این مشکل،چقدر خووب هوامو داره؟(حالا بگذریم ازینکه بعد از چند روز حتی یادمون میره که هوامونو داشت:))

چقدر قشنگ سر نماز صدامون می کنه،می گه بیا،میگه بیا باهام حرف بزن،چقدر قشنگ تو قرآنش گفته "من برات کافیم"..خودش گفته کافیم...

من اگر جای خدا بودم خیلی از زهره ناراحت بودم،خیلی...

فکرکنم همین...

شبتون اروم...

00:57


۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۶ ، ۰۱:۰۱
zohreh ahmadi

شاید زود باشه نوشتن دوباره ولی نیست..واقعا نیست..انقدر دیر و سخت گذشته و سنگین که باز دوباره پناه اوردم قبل ازینکه بخوام برم بیرون ازین صفحه...

الان که برگشتم بالا دیدم چقدر این روزا از تیکه کلاماش استفاده می کنم(قانون)،خب!طبیعیه گمونم..داری لحظه هامو میسازی خب...((:

یه روزایی ادم انقدر خودشو دوست داره درگیر ماجراها و درس و مهمونی و عید و فلان نشون بده وانقدر خودشو خسته کنه ک شب بمیره،سرشو که گذاشت روی بالشتش بره و نفهمه..نفهمه شبه..نفهمه نیست..نفهمه دلتنگه..نفهمه که طرف نفهمه!بخوابه،بره،نباشه،نفهمه ک لحظه به لحظه یکی دیگه داره به قلب و فکر اون نزدیک تر می شه و خودش دورتر...نفهمه و تا نصفه شب بیدار نباشه و تایپ نکنه واسش که "می شه فقط من؟"

سخت می گذره کمی دیگه...

ولی خب صادق باشیم همشم سختی نیست،

همین که آدمای اطرافت می خندن،

همین که کنار مادر وایسادی یه کوه ظرف می شوری،

همین که تو خیابون از پشت شیشه بارونی برای یه پسربچه ی کچل زبون درازی میکنی و ریسه میره از خنده،

همین که کلی کتابِ خوب داری برای خوندن،

همین که گرمای دست پدرت هست،

همین که آسمون می باره تا بگه می فهمتت و هست،

همین که وقتی پیام بدی "جانم" می شنوی و پیامت دوتا تیکه می خوره،

همین که بیدار می شی می بینی صدات کرده،

همین که عید که شد رفتی سراغ گوشیت دیدی انتخابات اشتباه نبوده و نشستی با ذوق تک تک  تبریکارو خوندی و جواب دادی،

همین که یواشکی به تپله فامیل شیرینی بدی،

همین که چای بریزی و بری بذاریش کنار ادبیاتت و بخونی که"حماسه چون به غزل ختم می شود زیباست"و لبخند بزنی و یه قلب کوچیک کنارش بذاری...

همین که منتظر بمونی تا خواهرت از مدرسه خسته کوفته بیاد وبهت پیام بده و غر بزنه وحتا درست حسابی نپرسه حالتو،حتی مجبور نشی براش بگی از بغضات و باهم بخندین به هرچیزی که فکر می کنین اون لحظه می تونه حال هردوتونو خوب کنه،

همین که پیام بدی چقدر درس خوندین؟ وهیشکی به رو خودش نیاره و بخندی با نگرانی...

همین که بابات بگه امروز هوای دل مارو نداشتیاااا،

همین که بری سر سفره بشینی و بخندی به اینکه توی اخبار داره شدت بارون و نشون می ده بعد یه ماشین اون وسط غرق شده و همه دارن با غصه به این صحنه نگاه می کنن بعد مادر بزرگت با لهجه ی بامزش بگه وااای اونودیگه تمیز شد قشنگ!! و پسرخالت خیلی جدی برگرده بگه:مادر شما مو می بینی ما پیچشه مو:))))))

همین که بدونی یکی کیلومتر ها اونورتر از تو بی هیچ توقعی خالصانه برات دعا می کنه...

همین که بدونی نباشی یه سریا نگرانن...

همین که بدونی "خدا" هست...

خداروشکر...


ترا من چشم درراهم...شباهنگام(:


۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۱۴
zohreh ahmadi

وقتی دوستی برای اولین بار هُلِت می ده سمت ساختن چیزی که همیشه یه گوشه ی ذهنت بود ولی خب دلایل متفاوتی مانعت می شد و بعد از کلی سوال و جواب تهش یه جورایی موفق شی..:))

لزومی نداره بگم که چرا اینجارو درست کردم اما خب یه وقتایی بد نیست یه چیزایی ثبت شه تا بعدا که ادم برمی گرده رو گذشتش بفهمه که اون روزا چی می خواسته...دلیلم مطلقن اون چیزی نیست که میخوامش اما ممکنه بهش مربوط شه،این جا درست شد به همون دلیلی که اون گوشه نوشتمش،بدون هیچ سوالی...بدون هیچ جوابی...بگمو برم...راحت تر بگم،بدون هیچ مسئولیت پذیریی حتا...

این و تمومش می کنم و میرم سراغ اولین ک دیگه نمیشه،دومین حرفایی که کشوند منو این جا...



۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۰۲
zohreh ahmadi