عشق آن باشد که حیرانت کند...
شاید حسادت همیشه جزئی از عشق بوده،شایدخیلی عجیب نباشه که انقدر بچه شی که حتا به کسی که توی خیابون ببیندش و اون کسی که یه لحظه به چشماش نگاه کرده و ازش ساعت و پرسیده،تاکسیی ک تاخونه رسوندتش حسودیت شه...شاید توی این وادی عادی باشه ک بخوای حتی جای موبایل تو دستش،جای کتاب روی میزش،جای اون خودکاری که باهاش مینویسه،جای لیوانش،سجادهش،ساعتش باشی...اما من،انقدر بچهم هنوز عجیبه برام یه سری اتفاقایی ک میافته،وقتی به جلو و آینده نگاه میکنم با خودم میگم چقدر عجیبه،چه غیرقابل باور و حتا شایدم چقدر زود...اما وقتی به گذشته نگاه میکنم غرق میشم توی عمقِ حتی یه نگاهش،حتی یه صدا کردنش و به این نتیجه میرسم که واقعا یه سری چیزا هیج ربطی به سن و زمان و روز و سال نداره...
دوست داشتن و دوست داشته شدن یه هدیهست،یه اتفاق خیلی قشنگ...ولی تو فقط یه هدیه به من ندادی،تو فقط یه اتفاق نیستی،تو یه دنیای دیگه ای و به من دادی!
اگر اینجا بودی میخندیدی وشایدمبحث و عوض میکردی حتا،ولی خب نمیشه انکار کرد ک بی ربط ترین چیزا هم اخرش به تو مربوطه...
بین این همه ادم کی مثل تو منو میفهمه؟تو نباشی که تنهاترین میشم..
نمیدونم میخواستم از چی بگم ولی با تو که همهچی فراموش میشه!(:فقط میگم مرسی که هستی...
از دیشب چقدر نزدیکتری انگار!
اما کاش نزدیکتر بودی..کاش اینجا بودی..کاش اونجا بودم...کاش تموم شه این فاصله!
مراقب خودت باش،حتی خوابامم نگرانتن!
#نفس:)
(عنوان مصراعیست از مولوی)